خاطرات شیدا و مخاطب خاص |
تو زندگی ما آدمها یک وقتهایی هست که خیلی دلمون میگیره خیلی... دلتنگ کسی میشیم که درست کنارش هستیم اما بازم دلتنگشیم وقتهایی که داریم توی چشماش نگاه میکنیم و بازم دلمون برای رنگ چشاش، تنگه وقتهایی که داریم بهش نگاه میکنیم و بازم چشممون داره توی هیاهوی آدمها دنبالش میگرده! وقتی خیلی فکر میکنم میبینم دلمون برای گذشته های با اون بودن تتگ شده دلمون برای خاطره های با اون بودن تنگه دلتنگ خودشیم خودِ خودِ خودش چه حس تلخیه کنارش باشی و هنوز دلتنگش باشی احساس کنی دیگه هیچوقت هیچوقت نمیخواد بمونه میخواد بره همونجور که خودش میگفت بهت "مسافر" همونجوری که خودش دلش میخواست صدات بزنه "مسافر" چه تلخه وقتی داری همه ی احساساتتو بهش میگی همه ی احساساتی که هر کسی میشنوه به همه عشقت پی میبره... یاد شیرین و فرهاد می افته اون فقط بگه قشنگ بود! فقط قشنگ بود؟! اما بعدش چی؟؟ شاید هیچی دلم خیلی تنگه شیدا دلم تنگ تو شده دلم تنگ همون شیدایی شده که... *** امروز یک حس بد یک حس وحشتناک تموم وجودمو لرزوند........ وقتی شیدا حرف "آخرین" از زبونش اومد بیرون *** خاطرات این روزهام مزه ی گَّــــــــــــــــــــــــس گرفتن تلخ و شیرین *** یک وقتهایی هست، که دیگه هیچکس نیست! کاش هیچوقت، از اون وقتها نباشه هیچ وقت
اینجا وبلاگ مخاطبی است خاص! [ دوشنبه 91/10/25 ] [ 10:12 صبح ] [ مخاطب خاص ]
|
|